زندان فضیلیه

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۴:۱۹ توسط Marjan-khanlari (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «'''زندان فُضیَلیه''' == '''وضعیت ظاهری زندان''' == «[فضیلیه] زندانى داراى حصارى به طول دویست متر و عرض صد متر است. ساختمان زندان در وسط حصار قرار دارد. زندان داراى دو بخش است، یکى مخصوص عراقی‌ها و دومى مخصوص غیرعراقی‌‍‌ها.» (طالب جلیلیان، اسفند 1385)<re...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

زندان فُضیَلیه

وضعیت ظاهری زندان

«[فضیلیه] زندانى داراى حصارى به طول دویست متر و عرض صد متر است. ساختمان زندان در وسط حصار قرار دارد. زندان داراى دو بخش است، یکى مخصوص عراقی‌ها و دومى مخصوص غیرعراقی‌‍‌ها.» (طالب جلیلیان، اسفند 1385)[۱] درقسمت الف که در بخش اصلی بود 7 سلول وجود داشت که دو سلول بزرگ و 5 سلول کوچک بود. 3حمام و 3 دستشویی هم در یکی از گوشه های زندان قرار داشت.

حیاط اول

«دیوارهای ساختمان حدودا 3 متر بود. سقف حیاط زندان را با سیم خاردار پوشانده بودند. یعنی طوری شبکه های سیم خاردار را مرتب و منظم بافته بودند که حتی کبوتر و گنجشک هم نمی توانست وارد محوطه زندان شود. محوطه حیاط اول زندان تقریباً 250 [تا 300] مترمربع و به شکل مربع و حدود 15 در 15 بود. حیاط دوم کوچکتر بود و فقط شامل 3 یا 4 سلول می‌شد که در آن بسته بود. قسمت غیرعراقی‌ها داراى حیاطى در وسط به ابعاد 15در20 متر است. سلول‌ها دورتادور حیاط قرار دارند. دیوارهاى آجرى زندان از فرط رطوبت و کهنگى کج شده بود. کف سلول‌ها و حیاط سیمانى است که شکاف‌هاى آن به‌خاطر رطوبت پر از کرم بود. فاضلاب زندان به چاه میریخت، اما چاه پر شده بود و سرریز میکرد، به‌همین‌علت رطوبت آن از کف زندان بیرون می‏زد و بوى بد آن آدم را گیج میکرد. در تمام زندان فقط یک شیر آب کوچک وجود داشت که آب کمى از آن جارى میشد. در تابستان ها هم اکثراً آب به کلى قطع میشد ... .

اطراف زندان محل گله‏دارى، کاه‏فروشى و بازار خرید و فروش دام بود. به‌همین‌دلیل همیشه کثیف است. دفتر زندان بیرون از محوطه بود. دست‌شویى زندان مملو از کثافت بود ... .»[۱]

تاریخچه

زندان یا به عبارتى بازداشتگاه فضیلیه در حومه بغداد قرار دارد. ساختمان آن پوسیده و قدیمى است. خود عراقی‌ها می‏گویند پنجاه سال از ساخت آن میگذرد. (طالب جلیلیان)، «ژنرال طاهر یحیی [۲]آن را ساخته و جالب اینکه بعدها خود ایشان هم در اینجا زندانی شده است.

«یکى از پیرمردهاى منطقه خودمان [در استان کرمانشاه] هم تعریف میکرد وقتى در جوانى براى زیارت کربلا به عراق رفته بود، بازداشت شده و در فضیلیه زندانى بوده است ... .»[۱]

بعداز کودتای هفدهم ماه تموز سال 1968 صدام نیز با عده‌ای ازجمله احمد فالی [۳]در آنجا زندانی بوده است. ظاهراً بعداز سقوط صدام این زندان کلاً تخریب شده است.

احتمالاً 7 مهر بود که حدود 180 نفر از اسرای ایرانی، که همان مهرماه 1359 به اسارت درآمده بودند، (حدود 25 نفر از مهران، حدود 5 نفر از خرمشهر و 150 نفر از قصرشیرین و سرپل‌ذهاب که بعداز اسارت در استخبارات به‌سر می‌بردند.) بعداز طی مراحل بازجویی در استخبارات که حدود یک هفته طول کشید به این زندان منتقل شدند.

حدود 180 نفر را در همان 7 سلول جای داده بودند. در ابتدای ورودمان هیچ‌گونه امکاناتی در آنجا وجود نداشت. برای سرویس بهداشتی فقط 3 آفتابه بود. کف سلول‌ها سیمانی بود و ما روی سیمان خشک می‌خوابیدیم. هیچ‌گونه لباسی به ما نداده بودند و جایمان بسیار تنگ بود، طوری‌که اگر سرهایمان را کنار هم می‌گذاشتیم جا نمی‌شد و بالاجبار ضرب‌دری می‌خوابیدیم.

زندگی روزانه اسیران زندانی در فضیلیه

دشمن به ما نفری یک بشقاب پلاستیکی داد. قاشقی هم نداشتیم و غذا را داخل این بشقاب‌ها می‌خوردیم. هیچ‌گونه مواد شوینده‌ای نداشتیم. یک باغچه سیمانی بود، پر از خاک که به ناچار بشقاب‌ها را با آب و خاک باغچه می‌شستیم.

بعداز گذشت مدتی طولانی چند عدد حصیر برای کف سلول‌ها آوردند.

روزانه سه‌وعده غذا می‌دادند، ولی از چای و آب‌جوش خبری نبود. هیچ‌گونه امکانات و سرگرمی در این زندان نبود. یکی از اسیران کتابچه‌ای داشت که یازده سوره از قرآن و تعقیبات نماز را داشت که دست‌به‌دست می‌چرخید.

در اوایل جنگ به‌علت این که فانتوم‌های ایران روز و شب به بغداد یورش می بردند، معمولاً اکثر شب‌ها برق قطع بود. بچه‌ها چربی غذاها را جمع کرده و یک نخ در میان آن قرار داده و به‌جای شمع استفاده می‌کردند یا در همان ماه‌های اول و دوم شروع کردند به ساختن تسبیح با هسته‌های خرما.

بعداز گذشت دوره‌ای کوتاه به‌علت نبود امکانات بهداشتی تقریباً همه شپش گرفتند، طوری‌که شپش‌ها از سرو گردن ما بالا می‌رفتند. بعداز چند روز برنامه‌ای برای شپش‌کشی ترتیب دادیم.

آن‌طور که در خاطرم است معمولاً هفته‌ای یک یا دو بار دسر می‌آوردند که شامل چند عدد خرمای خیلی ریز یا پرتقال بود. به‌دلیل کمبود شدید امکانات ابتکاراتی به فکر اسرا می‌آمد؛ مثلاً با آزمایش‌وخطا متوجه شدیم که آب پوست پرتقال‌ها برای ازبین‌بردن شپش‌ها خوب است و از آن پس اگر پرتقالی برای دسر می‌آوردند پوست آن را روی شپش فشار می‌دادیم.

وسیله کوتاه‌کردن و اصلاح مو نداشتیم و خیلی طول نکشید که همه‎مان مثل دراویش شدیم. اوضاع بهداشتی‌مان همچنان خیلی خراب بود. تقریباً هیچ‌گونه لوازم بهداشتی نداشتیم. برای اصلاح موی سر و صورت هیچی نبود تا اینکه تصمیم گرفتیم با عراقی ها صحبت کنیم و خواسته های خود را با آنها در میان بگذاریم. چند نفر از جمع برای گفتگو انتخاب شدند تا با مسئول زندان که سرگرد صالح حسین بود صحبت کنند. سرگرد آمد و با این افراد گفتگو کرد و نماینده‌ها خواسته‌های اسیران را با او درمیان گذاشتند. اولین خواسته این بود که به اردوگاه‌های اسرای ایرانی منتقل شوند و دیگر این که تقاضا داشتند با مقامات عراقی دیدار کنند.

تقاضای بعدی لباس، پتو، لوازم بهداشتی مثل صابون، پودر لباس‌شویی، تیغ برای اصلاح سروصورت و موهای زائد بدن سیگار و چای بود. سرگرد عراقی همه را یادداشت کرد و گفت من به مقامات بالا گزارش می‌دهم. البته در آخر شروع به تهدید کرد که اگر بخواهید اعتراض یا سروصدا کنید شما را به سلول انفرادی منتقل و شکنجه می‌کنم. فردای آن روز سرگرد با یک ورق کاغذ آمد و گفت من خواسته‌های شما را به مقامات بالا گزارش دادم و منتظر جواب آنها هستم. موارد آن کاغذ را برای اسیران خواند. چند روز بعد گفتند هیئتی از بغداد برای بررسی خواسته‌های ما خواهد آمد.

یک روز ظهر در زندان باز شد و چند نفر وارد محوطه زندان شدند. یک نفر با درجه سرتیپی، که رئیس هیئت بود به همراه چند نفر دیگر، از اسیران خواستند تا همه در حیاط زندان جمع شوند. همه آمدند و سرپا ایستادند. سرتیپ نگاهی به جمع کردو گفت:

«این چه وضعیه؟ چرا مرا مسخره کرده‌اید؟ این گونی‌ها چیه روی دوشتان انداخته‌اید؟»

مترجم گفت:

«سیدی ما قصد توهین به شما را نداریم، اما به علت سردی هوا و نداشتن لباس گرم ناچار شدیم از این گونی‌ها به عنوان لباس برای جلوگیری از سرما استفاده کنیم!»

سرتیپ مکثی کرد و چیزی نگفت چرا که آبروریزی بزرگی بود. بعد نگاهی به جمعیت کرد. چند نفر پیرمرد مریض و علیل و ازپاافتاده بین ما بودند. با دیدن آنها به همراهان خود گفت:

«اینها را برای چه آورده‌اند اینجا این کار آبروی ارتش عراق را می برد و ... .»

بعد دو سه جمله حرف زد که ما عراق بزرگ هستیم و قوی‌ترین ارتش جهان را داریم و تهیه غذا و لباس برای ما چیزی نیست و رسیدگی خواهد شد. بعد هم راهش را گرفت و رفت و بعد از آن امکانات جزئی به ما دادند.

یک روز، فرمانده زندان یک عدد کتری چای و دو لیوان آورد و گفت همگی به صف شوید تا چای بخورید. با همان دو لیوان تا جایی که رسید چای داد و البته به همه چای نرسید.

نفری یک قالب صابون و نصفه تیغ دادند. یک روز هم چند نفر آرایشگر آوردندو سر و صورت همه را اصلاح کردند.

نفری یک دشداشه (پیراهن بلند عربی) و یک دست پیراهن و شلوار راحتی دادند. بعد از چند ماه توانستیم با آب سرد حمام کنیم و لباس‌هایمان را، که از ایران به تن داشتیم، بشوییم.

چند روز بعد در حیاط کوچک را، که چند سلول داشت، باز کردند و تعدادی را در آن سلول‌ها جای دادند. وضعمان نسبتاً بهتر شد. هم جایمان بازتر شد، ولی از کفش و لباس فرم خبری نبود.

در همین مدت کم که، پنج ماه، می‌شد از کار فرهنگی هم غافل نبودیم و اولین تئاتر در اسارت را مرحوم جعفر آقایی با امکانات بسیار محدود در همان زندان نوشت و اجرا شد.

اولین محرم اسارت در زندان فضیلیه

45 روز از اسارت ما گذشته بود، به گمانم 19 آبان 1359 بود، که محرم شروع شد و ما در زندان بودیم. شب اول محرم هنوز درهای سلول‌ها باز بود و ما در محوطه زندان بودیم که به‌یاد محرم افتادیم. آقامرتضی فراهانی که پاسدار و بچه جنوب تهران بود در وسط حیاط شروع کرد به نوحه‌خوانی و بقیه شروع به سینه‌زنی کردند و صدا از زندان بیرون رفت. طولی نکشید که سرگرد صالح وارد محوطه زندان شد و نوحه‌خوان را با خود برد داخل مقر و بلافاصله صدای سیلی و کابل بلند شد. بعداز تنبیه او را برگرداند و خطاب به جمع گفت: «اینجا عراق است، عزاداری ممنوع است و دیگر تکرار نشود.» به‌این‌ترتیب عزاداری دسته‌جمعی تعطیل شد، ولی داخل سلول‌ها بدون سروصدا چند نفری عزاداری می‌کردیم. صبح روز عاشورا عراقی‌ها یک نوار مقتل‌خوانی گذاشتند که بسیار با حزن می‌خواند. گرچه ما خیلی متوجه نمی‌شدیم ولی درعین‌حال باعث گریه و حزن و اندوه اسیران شده بود.

آن روز صبحانه برایمان حلیم آوردند. فرمانده عراقی گفته بود عزاداری در عراق ممنوع است، ولی ما صدای عزاداری‌های تاسوعا وعاشورا را می شنیدیم که در نزدیکی‌های زندان عزاداری می کردند.

نماز جماعت در زندان فضیلیه

تصمیم گرفتیم در محوطه زندان نماز جماعت برگزار کنیم. ابتدا یک سید اصفهانی بود که به ایشان گفته شد که اذان بگوید تا حساسیت عراقی‌ها را بسنجیم. سید چند روزی اذان گفت. چون هیچ عکس‌العملی از دشمن ندیدیم، نماز جماعت را شروع کردیم. ظهرها نماز جماعت می‌خواندیم. امام جماعتمان مرحوم غلامحسین خورشیدی بود. بعداز چند روز نماز مغرب و عشا را نیز به جماعت می خواندیم.

بعداز نماز مغرب و عشا درهای سلول‌ها را قفل می‌کردند. برای نماز صبح درها بسته بود و به ناچار با تیمم نماز می‌خواندیم ولی بچه‌ها به هنگام بستن درها وضو می‌گرفتند. البته تا نیمه‌شب بیدار بودند و با همان وضو نماز شب می‌خواندند و بعد می خوابیدند.

زمستان در زندان فضیلیه

هوا کم‌کم داشت سرد می‌شد و ما نه پتویی داشتیم و نه لباس مناسبی. هر روز در 3 وعده 3 تا گونی نان می‌آوردند و بچه‌ها بعداز تقسیم نان گونی‌ها را بر می داشتند و به عنوان عبا یا شنل به دوش خود می انداختند تا اندکی از شدت سرما بکاهد. خیلی طول کشید تا همه از شنل‌های جدید برخوردار شوند. اوضاع عجیبی بود. اکثر اسرای زندانی در فضیلیه مرزنشین بودند و نگران خانه و زندگی خود.

اما در اوایل زمستان نفری یک پتو دادند که نصف آن را زیرمان می انداختیم و نصف آن را روی خود می کشیدیم.

کسب اخبار در زندان

بی‌خبری مثل خوره به جان‌مان افتاده بود و از اوضاع جنگ بیخبر بودیم. یک روز غروب در حال قدم‌زدن در محوطه زندان بودیم و نگهبان عراقی بالای پشت‌بام نگهبانی می‌داد و رادیو گوش می‌کرد. یکی از بچه‌ها بنام سبزخدا فرجی عربی با او صحبت کرد و از او خواست چند دقیقه رادیو ایران را برایمان بگیرد. سرباز عراقی اطراف را نگاه کرد و سر به آسمان بلند کرده و با توکل به خدا موج رادیو را چرخاند تا رادیو ایران را گرفت. از شانس ما آغاز پخش اخبار بود. خلاصه اخبار و بعد نیز چند خبر مهم را گوش دادیم و سرباز رادیو را خاموش کرد. ما از خوشحالی داشتیم پرواز می‌کردیم. همدیگر را در آغوش می‌گرفتیم و می‌بوسیدیم و دعا می‌کردیم. روحیه خوبی گرفتیم. خدا به آن سرباز جزای خیر دهد و عاقبتش را خیر نماید.

یک روز ساعت دو، سرباز عراقی بالای پشت بام نگهبانی می‌داد. یکی از اسیران از او خواست تا رادیو ایران را بگیرد و ما اخبار ایران را گوش کنیم. او هم بزرگی کرد و جان خود را به خطر انداخت و پذیرفت و و رادیو ایران را گرفت. درست لحظه شروع اخبار بود. آن روز در شروع اخبار خبری از شهید بزرگوار بهشتی پخش کرد و خبر دوم راجع به آزادی گروگان‌های آمریکایی در اول بهمن 1359 بود. چند خبر دیگر هم پخش شد. بعد سرباز رادیو را خاموش کرد. از او تشکر کردیم و آرزوی سلامتی برایش کردیم.

شنیدن این اخبار بسیار امیدوارکننده بود، چرا که هم از اوضاع ایران مطلع شدیم، ثانیاً خبر آزادی گروگان‌های آمریکایی این امید را به اسیران  می داد که همان‌طور که گروگان‌ها آزاد شدند، جنگ نیز یک روز تمام می‌شود.

ازجمله اتفاقات دیگر زندان این بود که بعضی از نگهبان‌های عراقی و اکثر زندانی‌ها کُرد بودند و باهم کُردی صحبت می‌کردند. بعداز مدتی آنها باهم وارد معامله شدند. اسیران ایرانی به عراقی‌انگشتر و ساعت می‌دادند و سیگار و توتون می گرفتند. حتی پول ایرانی هم می‌گرفتند و جنس می‌آوردند. این تبادل اشیا ادامه داشت و به جای خوبی هم رسید. مرحوم عموعلی یک ساعت سیکو5 به نگهبان عراقی داد و از او خواست تا یک رادیو برایش بیاورد، سرباز هم قبول کرد و ساعت را گرفت و روز بعد یک رادیو یک موج برای او آورد. البته برای اینکه کسی متوجه نشود رادیو را در میان پیراهن پیچیده بود که از میان سیم خاردار به پایین انداخت. عموعلی رادیو را گرفت و تا مدتی که در آن زندان بودیم شب ها ساعت 12 اخبار ایران را در یکی از اتاق‌ها گوش می‌دادند.

انتقال از زندان فضیلیه

در این فاصله دو نفر مریض شدند که آنها را به بیمارستان منتقل کردند. یکی از این دو نفر فرهاد ملک، دانشجوی پزشکی بود و مخصوصاً کاری می‌کرد که خون‌دماغ شود. هدفش این بود که به‌نحوی خبر این زندان را به بیرون منتقل کند. یکی دوبار بردند و آوردند و دوباره خون‌دماغ شد. بار سوم او را به زندان نیاورده و به اردوگاه رمادیه منتقل کردند. دکتر فرهاد گزارش کاملی از این زندان مخوف به نمایندگان صلیب‌سرخ دادند و کمیته صلیب‌سرخ هم  به دولت عراق فشار آورد که باید تکلیف این 180 نفر مشخص شود.

سرانجام دولت عراق بعداز اینکه 5 ماه در این زندان بلاتکلیف بودیم، تصمیم گرفت ما را به اردگاه منتقل کند و به این ترتیب پرونده این زندان برای ما در روز اول اسفند سال 1359 بسته شد و ما به اردوگاه موصل دو (یک قدیم) منتقل شدیم[۴].

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ https://www.nejatngo.org/fa/posts/3497
  2. نظامي و سياستمدار عراقي، معلم در مدرسه سه مامونيه بغداد، عضويت نهضت ملی، فرمانده گردان زرهپوش در جنگ فلسطين (اولين جنگ اعراب و اسراييل در سال 1948)، عضويت دادگاه نظامي حبّانية، عضو گروه افسران آزاد عراق، مدير كل پليس و رئيس ستاد ارتش عراق،  نخست وزير، معاون رياست جمهوري عراق، نخست وزير و كفيل وزير كشور، دستيگر و زنداني‌شدن به دلائل سياسي، دريافت مدال خدمت، مدال رافدين و غيره از عراق. (برگرفته‌شده از: hrasekhoon.net/mashahir/print)
  3. آیت‌الله سیداحمد فالی ازعلما و اساتید حوزه نجف و قم  بود. فقید سعید در 20 جمادی الثانی 1332 قمری (4اردیبهشت 1293 شمسی) در قریة فال- از توابع لامرد شیراز زاده شد. ایشان در 21 فروردین 1386 در سن 95 سالگی درگذشت و در کربلا  به خاک سپرده شد . http://fali.blogfa.com/post/9
  4. مصاحبه با علی علیدوست (قزوینی).