شکنجه: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
| خط ۱۴: | خط ۱۴: | ||
ازجمله شکنجههای روانی موارد ذیلاند: ایجاد محدودیت های عاطفی، ایجاد محدودیت در مراسله و مكاتبات اسیر با خانواده، انتظار شكنجه، تفتیش، [[بازجویی در اسارت|بازجویی]]، تحقیر، شایعه پراكنی، ترور شخصیت و اشاعه تهمت ها، وعده و وعیدهای طولانی شكنجه، ایجاد محدودیت های اعتقادی، انواع ممنوعیت های غیرمنطقی، مصاحبه های اجباری برای [[رادیو]] و تلویزیون عراق، شهادت سایر اسرا، به بازی گرفتن احساسات اسیران، سركوب آرامش اسیران، پخش صداهای آزاردهنده حیوانات از بلندگوها، درج اكاذیب در [[نامه]] ها، احترام اجباری اسیران به عراقی ها، اجبار به توهین و سایر موارد. | ازجمله شکنجههای روانی موارد ذیلاند: ایجاد محدودیت های عاطفی، ایجاد محدودیت در مراسله و مكاتبات اسیر با خانواده، انتظار شكنجه، تفتیش، [[بازجویی در اسارت|بازجویی]]، تحقیر، شایعه پراكنی، ترور شخصیت و اشاعه تهمت ها، وعده و وعیدهای طولانی شكنجه، ایجاد محدودیت های اعتقادی، انواع ممنوعیت های غیرمنطقی، مصاحبه های اجباری برای [[رادیو]] و تلویزیون عراق، شهادت سایر اسرا، به بازی گرفتن احساسات اسیران، سركوب آرامش اسیران، پخش صداهای آزاردهنده حیوانات از بلندگوها، درج اكاذیب در [[نامه]] ها، احترام اجباری اسیران به عراقی ها، اجبار به توهین و سایر موارد. | ||
== | == بازخوانی جهنم اسارت == | ||
==== به سوی بغداد ==== | ==== به سوی بغداد ==== | ||
| خط ۴۷: | خط ۴۷: | ||
لحظۀ اول باورم نمیشد اینها ایرانی هستند، چون چندنفرشان لباس عراقی به تن داشتند. گفتم شاید از خودشان هستند. آنها هم که داخل بودند به این فکر بودند که ما که هستیم؟ از کجا آمدهایم؟ پس از ورود و بستهشدن درِ راهرو، چند لحظهای سکوت بین دو طرف برقرار بود. هم ما که وارد شدیم و هم آنها که داخل بودند میخواستند بداند چه خبر است؟ سکوت مطلق چند لحظه طول کشید. | لحظۀ اول باورم نمیشد اینها ایرانی هستند، چون چندنفرشان لباس عراقی به تن داشتند. گفتم شاید از خودشان هستند. آنها هم که داخل بودند به این فکر بودند که ما که هستیم؟ از کجا آمدهایم؟ پس از ورود و بستهشدن درِ راهرو، چند لحظهای سکوت بین دو طرف برقرار بود. هم ما که وارد شدیم و هم آنها که داخل بودند میخواستند بداند چه خبر است؟ سکوت مطلق چند لحظه طول کشید. | ||
وارد راهروی اصلی که شدیم، یکی از [[اسرا]]<nowiki/>ی ایرانی، که مسئول بچهها بود، جمع تازهوارد را بین اتاقها تقسیم کرد. دقت که کردیم، دیدیم همه فارسی صحبت میکنند و ایرانی هستند. بعد از صحبت متوجه شدیم که آنها در این یکماهوخوردهای که اینجا بودند نه سروصورتشان تراشیده شده و نه آبی برای حمامکردن دیده بودند، که خودشان را بشورند. کمکم فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. حق داشتند همهشان سیاه باشند و سر و ریششان بلند باشد. همانجور که از جبهه آورده بودنشان، خونینومالین و با بدنهای مجروح و زخمی آنها را آورده بودند اینجا. مقداری خوشحال شدم که همه هموطن خودمان هستند. فردی که آنجا مسئولیت داشت همه را داخل این ده اتاق تقسیم کرد؛ بیش از چهل نفر در هر اتاق! | وارد راهروی اصلی که شدیم، یکی از [[اسرا]]<nowiki/>ی ایرانی، که مسئول بچهها بود، جمع تازهوارد را بین اتاقها تقسیم کرد. دقت که کردیم، دیدیم همه فارسی صحبت میکنند و ایرانی هستند. بعد از صحبت متوجه شدیم که آنها در این یکماهوخوردهای که اینجا بودند نه سروصورتشان تراشیده شده و نه آبی برای حمامکردن دیده بودند، که خودشان را بشورند. کمکم فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. حق داشتند همهشان سیاه باشند و سر و ریششان بلند باشد. همانجور که از جبهه آورده بودنشان، خونینومالین و با بدنهای مجروح و زخمی آنها را آورده بودند اینجا. مقداری خوشحال شدم که همه هموطن خودمان هستند. فردی که آنجا مسئولیت داشت همه را داخل این ده اتاق تقسیم کرد؛ بیش از چهل نفر در هر اتاق! | ||
روز اولی که اسرای کربلای۴ را آورده بودند، داخل هر اتاق از هفتهشت نفر شروع شده بود، اتاقهای 3×3 و 3×4. کمکم اضافه شده بودند، توی این یکماهونیم هرچه اسیر گرفته بودند اضافه کرده بودند به اتاقها، تا جایی که با ورود ما هر اتاق به بیش از چهل نفر رسید. خیلی سخت است تصور اینکه 45 نفر داخل یک اتاق 3×4 نشسته باشند یا شب بخواهند بخوابند. در طول روز آزاد بودیم و داخل راهرو میشد رفتوآمد کرد، اما شبها درِ اتاقها را میبستند. نسبت به سازمان امنیت فضای آزادتری داشت. میتوانستیم با هم حرف بزنیم، یکدیگر را ببینیم و از سرویس بهداشتی هم استفاده کنیم. دوستان مهماننوازی کردند، برای ما که تازهوارد بودیم جا باز کردند. رفتیم داخل و به هر مکافاتی بود یک گوشه نشستیم. | روز اولی که اسرای کربلای۴ را آورده بودند، داخل هر اتاق از هفتهشت نفر شروع شده بود، اتاقهای 3×3 و 3×4. کمکم اضافه شده بودند، توی این یکماهونیم هرچه اسیر گرفته بودند اضافه کرده بودند به اتاقها، تا جایی که با ورود ما هر اتاق به بیش از چهل نفر رسید. خیلی سخت است تصور اینکه 45 نفر داخل یک اتاق 3×4 نشسته باشند یا شب بخواهند بخوابند. در طول روز آزاد بودیم و داخل راهرو میشد رفتوآمد کرد، اما شبها درِ اتاقها را میبستند. نسبت به سازمان امنیت فضای آزادتری داشت. میتوانستیم با هم حرف بزنیم، یکدیگر را ببینیم و از سرویس بهداشتی هم استفاده کنیم. دوستان مهماننوازی کردند، برای ما که تازهوارد بودیم جا باز کردند. رفتیم داخل و به هر مکافاتی بود یک گوشه نشستیم. | ||
| خط ۵۷: | خط ۵۷: | ||
تنها ظرف غذا در هر اتاق دو ماهیتابۀ کوچک بود و هیچگونه وسیلۀ دیگری، ازجمله قاشق و بشقاب، نداشتیم. در حالت عادی اگر این دو ماهیتابه پر از [[غذای اسارت|غذا]] میشد برای ده نفر هم کافی نبود، ولی بیش از چهل تا پنجاه نفر از این [[غذای اسارت|غذا]] استفاده میکردند. چهل الی پنجاه آدم و دو ماهیتابۀ کوچک! غذای ظهر معمولاً برنج و خورش، آن هم مقداری آب کلم، آب گوجه، بادمجان، یا لوبیا بود. | تنها ظرف غذا در هر اتاق دو ماهیتابۀ کوچک بود و هیچگونه وسیلۀ دیگری، ازجمله قاشق و بشقاب، نداشتیم. در حالت عادی اگر این دو ماهیتابه پر از [[غذای اسارت|غذا]] میشد برای ده نفر هم کافی نبود، ولی بیش از چهل تا پنجاه نفر از این [[غذای اسارت|غذا]] استفاده میکردند. چهل الی پنجاه آدم و دو ماهیتابۀ کوچک! غذای ظهر معمولاً برنج و خورش، آن هم مقداری آب کلم، آب گوجه، بادمجان، یا لوبیا بود. | ||
برای تقسیم عادلانۀ این مقدار [[غذای اسارت|غذا]]<nowiki/>ی کم، یکی از بچهها، که دستش تمیزتر بود، کار تقسیم را با وسواس خاصی انجام میداد، که به همه به یک اندازه غذا برسد. به این ترتیب که برنجها را با دست صاف میکرد و یک چهارم از غذای داخل ظرف سهمیۀ ده نفر میشد. سهمیۀ هر نفر را مشتمشت جدا میکرد. دو عدد نان هم میدادند، از این نانهای ساندویچی کوچک. در یک شبانهروز بچهها باید نصف نان را میبریدند و برنج را داخل آن میریختند و میخوردند. به همین ترتیب تا به نفر آخر میرسید. فقط دو ظرف برای همهچیز! [[صبحانه در اسارت|صبحانه]] فقط [[چای در اسارت|چای]] بود، که داخل همین دو ماهیتابه میریختند، حالا [[چای در اسارت|چای]] را بدون لیوان یا استکان چطور بخوریم؟ [[چای در اسارت|چای]] را قلپی میخوردیم. هر نفر یک قُلپ میخورد و میداد نفر بغلدستی تا او هم یک قلپ بخورد. تا نفر آخر به همین ترتیب ادامه داشت. بعضی وقتها به تعدادی چایی نمیرسید، بعضی وقتها هم اضافه میآمد. حالا اگر اضافه میآمد قُلپ اضافی داشتیم. نوبتی بود؛ اگر این ردیف قلپ اضافه میخوردند، روز بعد بقیه قلپ اضافه میخوردند. این میشد چایی خوردنمان! | برای تقسیم عادلانۀ این مقدار [[غذای اسارت|غذا]]<nowiki/>ی کم، یکی از بچهها، که دستش تمیزتر بود، کار تقسیم را با وسواس خاصی انجام میداد، که به همه به یک اندازه غذا برسد. به این ترتیب که برنجها را با دست صاف میکرد و یک چهارم از غذای داخل ظرف سهمیۀ ده نفر میشد. سهمیۀ هر نفر را مشتمشت جدا میکرد. دو عدد نان هم میدادند، از این نانهای ساندویچی کوچک. در یک شبانهروز بچهها باید نصف نان را میبریدند و برنج را داخل آن میریختند و میخوردند. به همین ترتیب تا به نفر آخر میرسید. فقط دو ظرف برای همهچیز! [[صبحانه در اسارت|صبحانه]] فقط [[چای در اسارت|چای]] بود، که داخل همین دو ماهیتابه میریختند، حالا [[چای در اسارت|چای]] را بدون لیوان یا استکان چطور بخوریم؟ [[چای در اسارت|چای]] را قلپی میخوردیم. هر نفر یک قُلپ میخورد و میداد نفر بغلدستی تا او هم یک قلپ بخورد. تا نفر آخر به همین ترتیب ادامه داشت. بعضی وقتها به تعدادی چایی نمیرسید، بعضی وقتها هم اضافه میآمد. حالا اگر اضافه میآمد قُلپ اضافی داشتیم. نوبتی بود؛ اگر این ردیف قلپ اضافه میخوردند، روز بعد بقیه قلپ اضافه میخوردند. این میشد چایی خوردنمان! | ||
بیشتر شبها چیزی به اسم آبگوشت میدادند، که فقط آب و مقداری گوشت بود. برای تقسیم هم ابتدا گوشت را، که معمولاً به هرنفر بهاندازۀ یک حبه قند میرسید، تقسیم میکردیم و آب را مثل صبحانه قلپی میخوردیم. هفتهای یکیدو شب هم لوبیا میدادند. | بیشتر شبها چیزی به اسم آبگوشت میدادند، که فقط آب و مقداری گوشت بود. برای تقسیم هم ابتدا گوشت را، که معمولاً به هرنفر بهاندازۀ یک حبه قند میرسید، تقسیم میکردیم و آب را مثل صبحانه قلپی میخوردیم. هفتهای یکیدو شب هم لوبیا میدادند. | ||
نسخهٔ کنونی تا ۱۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۵، ساعت ۲۰:۴۸
شكنجه در مصطلحات فقهی با واژه «التعذیب» بحث میشود و اصل عذاب در كلام عرب به معنی زدن است و درباره همه عقوبتهایی كه همراه درد و رنجاند بهكار برده میشود. این واژه برای بیان امور شاقه و بسیار سخت و دشوار عاریه گرفته شده است[۱].
در مقررات بینالمللی، شکنجه به معنی هر عمل عمدی است که بر اثر آن درد یا رنج شدید جسمی یا روحی علیه فردی بهمنظور کسب اطلاعات یا گرفتن اقرار از او یا شخص سوم اعمال شود. (ماده 13 کنوانسیون سوم ژنو و ماده 130 ).
شکنجه در اسارت، به کلیه اعمالی اطلاق میشد که قوه قهریه حاکم برای دستیابی به اهداف خاص از آن بهره میجویید. این اعمال، که معمولاً با هنجارها و اصول اجتماعی و نظامی هیچ انطباقی نداشت، از دو طریق روحی و جسمی اعمال میشد. در هریك از اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق، تنبیه و شكنجه با توجه به نوع رفتار و خشونت اعمالی ازطرف مأمورین بعثی متفاوت بود؛ چه بسا انواع آزارها و اذیتها بر تکتک اسرا متفاوت بود، ولی آنچه درباره تنبیه و شكنجه اسرا در این مقاله بیان میشود مواردی است که در بیشتر اردوگاهها اعمال میشد.
انواع شکنجه
شكنجه و اذیت و آزار اسیران به مواردی اطلاق میشد كه فرد یا افرادی بهخاطر گرفتن اطلاعات با انواع روشهای مختلف مورد آزار و صدمه جسمی و روحی قرار میگرفتند كه به دو بخش زیر تقسیم میشود:
الف) شكنجههای روحی؛
ب) شكنجههای جسمی.
ازجمله شکنجههای روانی موارد ذیلاند: ایجاد محدودیت های عاطفی، ایجاد محدودیت در مراسله و مكاتبات اسیر با خانواده، انتظار شكنجه، تفتیش، بازجویی، تحقیر، شایعه پراكنی، ترور شخصیت و اشاعه تهمت ها، وعده و وعیدهای طولانی شكنجه، ایجاد محدودیت های اعتقادی، انواع ممنوعیت های غیرمنطقی، مصاحبه های اجباری برای رادیو و تلویزیون عراق، شهادت سایر اسرا، به بازی گرفتن احساسات اسیران، سركوب آرامش اسیران، پخش صداهای آزاردهنده حیوانات از بلندگوها، درج اكاذیب در نامه ها، احترام اجباری اسیران به عراقی ها، اجبار به توهین و سایر موارد.
بازخوانی جهنم اسارت
به سوی بغداد
صبح روز پنجم اسارت، دوباره دستها را بستند و همه را سوار اتوبوس کردند و به طرف بغداد حرکت کردیم. تا غروب، که به بغداد رسیدم، نه غذایی دادند و نه جایی برای دستشویی نگه داشتند. وارد شهر بغداد شدیم و اتوبوس داخل مکانی شبیه پادگان ایستاد. یک ماشین ون، که مخصوص حمل زندانیان بود، آنجا بود. 38 نفر را به زور فرستادند داخل ماشین ما قطع نخاعی هم داشتیم. خیلی از بچهها هم سخت مجروح بودند. یکی از بچههای قطع نخاع بود. ترکش خورده بود به کمرش، نمیتوانست حرکت کند. بعدها از ما جدایش کردند و دیگر هیچ خبری از او نشد. به احتمال زیاد با آن وضعیت او باید شهید شده باشد. یکی از اسرا احمد متقیان بود. در همان سازمان امنیت، بعدها شهید شد. ایشان بیهوش بودند. باید بلندش میکردیم. خلاصه این 38 نفر را به هر سختیای بود، با بیرحمی، داخل ماشین جا دادند؛ مثل کبریت. سرپا بودیم، ولی نمیتوانستیم بایستیم. سر باید خم میشد. هرجور بود همه را سوار کردند.
استخبارات
بعد از چند دقیقه، جلوی یک ساختمان ایستاد. دورتادورش پر از اتاق بود، که بعد فهمیدیم این استخبارات یا سازمان امنیت عراق است، که تقریباً بیشتر اسرا را برای بازجویی تخصصی اینجا میآوردند. یکییکی از ماشین پیاده و وارد ساختمان، که راهروی کوچکی داشت، شدیم. چشمتان روز بد نبیند، درِ این ساختمان که باز شد دیدیم هفتهشت نفر از لندهورهای وحشی بعثی ایستادهاند؛ بلندقد! توی دستشان نفری یک کابل برق سهفاز، به قطر یکونیم تا دوسانت، بود. جلوی در ردیف ایستاده بودند. از درِ ورودی تا انتهای راهرو میزدند. نگاه نمیکرد زخمی هستی، سالمی، لباس تنت است یا نه، با تمام قدرت میزدند. به هرکجا هم میخورد در جا باد میکرد و میچسبید. همۀ 38 نفر را با همین روال پیاده کردند. رسیدیم به انتهای محوطه و آنجا ما را فرستادند داخل اتاقی که حدود 25 متر میشد. یک اتاق سیمانی، که در و پنجره نداشت. یک دریچۀ آهنی کوچکی داشت، برای اینکه بتوانند داخل را ببنیند. همه را زدند و داخل اتاق فرستادند.
نیمساعتی گذشت. باز همه را از اتاق بیرون آوردند و گفتند:
«همه لباسها رو دربیارید.»
بالاجبار همۀ لباسها را بیرون آوردیم. دوباره یکییکی، با بدنی لخت، میزدند و میفرستادند داخل اتاق. یکیدوساعتی طول کشید. خیلی سخت بود. یک چیزی میگویم، یک چیزی میشنوید. صحنۀ خیلی تلخی بود. همه بسیجی، پاسدار، روحانی، بچهای که جلوی محرم خودش اینجوری لخت نشده بود، اینجا جلوی این همه آدم این کار را انجام دادند. خیلی سخت بود. همۀ شکنجهها و کابلها قابلتحمل بود، ولی این دیگر قابلتحمل نبود. حالا که فکر میکنم میبینم تصورش هم سخت است! نیمساعت یا یکساعتی گذشت، دوباره همه را آوردند بیرون و گفتند:
«فقط نفری یکدست لباس بردارید.»
چون زمستان بود بعضیها کاپشن یا لباس گرمی داشتند، بعضیها لباسزیری داشتند. گفتند:
«فقط نفری یکدست بردارید.»
بدوبدو هرکس لباسی برمیداشت. اونجوری نبود که بگردی مال خودت را پیدا کنی، هرچه بود باید برمیداشتی، چون داشت میزد! کتک را هم باید میخوردی. حالا لباس اندازهات بود یا نبود فکر اینها را نباید میکردی. یکدست لباس برداشتیم و رفتیم داخل آسايشگاه، و در را بستند.
احمد متقیان، طلبه و اهل قم و شدیداً مجروح بود. آنقدر ایشان را با آن تن مجروح در بصره، بهعلت اینکه گفته بود طلبه هستم، شکنجه کرده بودند که تمام بدنش سیاه و کبود شده بود. طوری بود که به هرکجای بدنش دست میزدیم نالهاش بلند میشد. ترکشی داخل سرش بود. در بغداد هم نه درمانی و حتی پانسمان هم نشد. از غذاخوردن افتاد. ظهر روز دوم در سازمان امنیت هرکار کردیم یک لقمه غذا بخورد از گلویش پایین نرفت. نه هوشی داشت که بخواهد کاری کند، نه اینکه حداقل دو لقمه غذا بخورد تا جان بگیرد. نه میتوانست تکان بخورد و نه توانی برای خوردن غذا داشت. کف اتاق، روی زمین سیمانی یخبسته افتاده و بدنش از شدت شکنجهها باد کرده بود. چند ساعتی گذشت که شهید شد. هرچه درِ اتاق را زدیم اول که باز نمیکردند، بعد گفتیم تمام کرد. در را باز کردند و بردنش بیرون و نفهمیدم کجا بردند و چهکارش کردند!
از بصره که حرکت کرده بودیم، تا ظهر روز دوم در شهر بغداد و سازمان امنیت نه آب و غذایی دادند و نه اجازه برای دستشوییرفتن، در طول مسیر هم جایی نگه نداشته بودند. اینجا هم نگذاشتند دستشویی برویم. این 38 نفر داخل یک اتاق کف سیمانی، دیوارها سیمان، شبهای سرد استخوانسوزی داشت، و از همه بدتر اینکه هیچ سرویس بهداشتی نداشتیم. از صبح هرچه گفتیم دستشویی، گفتند نه. به اجبار یک گوشهای از اتاق روی زمین دستشویی انجام شد. چارهای هم نداشتیم. آن گوشۀ اتاق دریاچه شد و تا نصفههای اتاق رسید. داخل اتاق هیچگونه فرش یا زیراندازی وجود نداشت. فقط یک پتوی کهنۀ کثیف بود، که مجروحان را روی همین پتوی کثیف گذاشتیم. هنگام خواب از شدت سرما در گوشۀ اتاق بهصورت فشرده در کنار هم قرار گرفتیم، که شاید از شدت سرما کم شود، ولی از سرمای شدید تا صبح لرزیدیم. همان پتوی کهنه و کثیف را، که ابتدا زیر پای این دوسه نفری که مجروحیت بیشتری داشتند و اسیری که قطع نخاعی بود انداخته بودیم، مجبور شدیم برداریم و جلوی مسیر جریان دستشویی را به طرف خودمان بگیریم، که زیر پاهایمان خشک بماند و بتوانیم تا صبح دوام بیاوریم. شب هم به همین منوال درآن سرما گذشت و صبح شد.
صبح درِ اتاق را که باز کردند، آن صحنۀ دریاچۀ ادرار گوشۀ اتاق را دیدند. کلی سروصدا کردند که چرا اینجوری کردید، این چه وضعش است و شروع کردند به زدن ما! خوب چه باید میکردیم، مگر چارۀ دیگری هم داشتیم!؟ بعد از کتک اجازۀ رفتن به دستشویی را دادند. به این صورت که تا سی میشمردند، باید دو نفر میرفتند دستشویی و برمیگشتند. نوبت من و یکی دیگر از اسرا شد. سی ثانیه هم بیشتر فرصت نداشتیم. اول او رفت و من دیدم الان وقت تمام میشود و نوبت من نمیشود. کنار دستشویی یک حمام بود. فکر کردم تا این بیاید بیرون سیثانیۀ ما تمام شده است. سرباز عراقی حواسش نبود. رفتم توی حمام. هنوز فرصتم تمام نشده بود که آمد ما دو نفر را برگرداند، دید من داخل حمام هستم! دوسهتا کابل آنجا خوردم، که مگر اینجا دستشویی است؟ چرا رفتی آنجا!؟ خوب بیانصاف زمان نداشتم! این هم شد قصۀ دستشوییرفتن ما.
ظهر هم دو سینی غذا آوردند و نفری چند لقمه، با همان دستهای کثیف و آلوده، خوردیم! آب هم برای خوردن نداشتیم، فقط زمانیکه دستشویی میرفتیم کمی آب هم میخوردیم.
شب دوم استخبارات هم با همان وضعیت شب اول گذشت. روز بعد، بازجوییهای به قول خودشان فنی و تخصصی شروع شد. داخل محوطه میز و صندلی گذاشته بودند و افسر و مترجم و تعداد زیادی سؤال و اینکه بیا روی نقشه نشان بده از کجا حمله کردهاید و چقدر نیرو بودید و سؤالات روزهای قبل. برخلاف بصره که گفته بودم سربازم، اینجا گفتم بسیجی هستم و علتش این بود که دیدم همه گفتند بسیجی هستند و کاری نداشتند. گفتم بسیجی هستم که مرا از دوستان جدا نکنند. در بازجوییها اگر از جوابدادن قانع نمیشدند کتک میزدند و اگر قانع میشدند دوباره به اتاق برمیگرداندند. غروب همان روز، یک عکاس آمد و از همه عکس 3×4 گرفتند. نمیدانستیم برای چه چیزی میخواهند. احتمالاً برای تشکیل پرونده بود.
در استخبارات هم از درمان خبری نبود! در این مدت که در استخبارات بودیم برای هیچکس درمانی انجام نشد. با اینکه خیلی از مجروحان نیاز به درمان داشتند، ولی اولویتشان بازجویی بود.
چند روزی در استخبارات به همین منوال گذشت، تا اینکه روز هجدهم بهمنماه ۱۳۶۵ همان ماشین ون، که مخصوص حمل زندانیان بود، آمد و سوارمان کردند و به طرف زندان الرشید، که داخل شهر بغداد بود، رفتیم.
زندان الرشید
زندان الرشید محلی بود برای جمعکردن اسرا از همۀ عملیاتها. لحظۀ سوارشدن به ماشین، از استخبارات، باز همان پذیرایی گرمی که روز اول شدیم انجام شد و سوار همان ماشین کذایی ون شدیم. مدتی حرکت کرد و بعد در مقابل دری نردهای ایستاد.
این زندان یک راهرو و دهتا اتاق داشت. چهار عدد سرویس بهداشتی، که در انتهای راهرو بود. اتاقها 3×3 و 3×4، بدون هیچگونه امکاناتی، با درهای نردهای فلزی بود. از شروع عملیات کربلای۴ در سوم دیماه تا ۱۸ بهمن 1365 هرچه اسیر گرفته بودند آورده بودند اینجا. اسرای عملیاتهای کربلای4، 5 و 6 همه در اینجا بودند. دارای دو قسمت، که هر دو شبیه به هم بودند، یک قسمت بسیجیها و یک قسمت هم ارتشیها بودند.
بعد از مدتی رسیدیم به یک در نردهای بزرگ و یک حیاط کوچک با کف سیمانی، از ماشین پیاده شدیم. چند دقیقهای ما را داخل حیاط نشاندند و آمار گرفتند. یک درِ کوچک فلزی را باز کردند. دیدم داخل توی آن پر از آدم است، بعضیها لباس عراقی به تن داشتند و موهایشان بلند شده بود؛ با یک وضعیت سیاهسوخته. گفتیم خدایا، اینها که هستند! گفتند بروید داخل. اصلاً از این راهرو نمیشد رد شد، از بس جمعیت زیاد بود. کجا برویم! به هر مکافاتی ما را فرستادند داخل. جمعیت زیادی بود، حدود چهارصد نفر را در این مکان کوچک جا داده بودند.
لحظۀ اول باورم نمیشد اینها ایرانی هستند، چون چندنفرشان لباس عراقی به تن داشتند. گفتم شاید از خودشان هستند. آنها هم که داخل بودند به این فکر بودند که ما که هستیم؟ از کجا آمدهایم؟ پس از ورود و بستهشدن درِ راهرو، چند لحظهای سکوت بین دو طرف برقرار بود. هم ما که وارد شدیم و هم آنها که داخل بودند میخواستند بداند چه خبر است؟ سکوت مطلق چند لحظه طول کشید.
وارد راهروی اصلی که شدیم، یکی از اسرای ایرانی، که مسئول بچهها بود، جمع تازهوارد را بین اتاقها تقسیم کرد. دقت که کردیم، دیدیم همه فارسی صحبت میکنند و ایرانی هستند. بعد از صحبت متوجه شدیم که آنها در این یکماهوخوردهای که اینجا بودند نه سروصورتشان تراشیده شده و نه آبی برای حمامکردن دیده بودند، که خودشان را بشورند. کمکم فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. حق داشتند همهشان سیاه باشند و سر و ریششان بلند باشد. همانجور که از جبهه آورده بودنشان، خونینومالین و با بدنهای مجروح و زخمی آنها را آورده بودند اینجا. مقداری خوشحال شدم که همه هموطن خودمان هستند. فردی که آنجا مسئولیت داشت همه را داخل این ده اتاق تقسیم کرد؛ بیش از چهل نفر در هر اتاق!
روز اولی که اسرای کربلای۴ را آورده بودند، داخل هر اتاق از هفتهشت نفر شروع شده بود، اتاقهای 3×3 و 3×4. کمکم اضافه شده بودند، توی این یکماهونیم هرچه اسیر گرفته بودند اضافه کرده بودند به اتاقها، تا جایی که با ورود ما هر اتاق به بیش از چهل نفر رسید. خیلی سخت است تصور اینکه 45 نفر داخل یک اتاق 3×4 نشسته باشند یا شب بخواهند بخوابند. در طول روز آزاد بودیم و داخل راهرو میشد رفتوآمد کرد، اما شبها درِ اتاقها را میبستند. نسبت به سازمان امنیت فضای آزادتری داشت. میتوانستیم با هم حرف بزنیم، یکدیگر را ببینیم و از سرویس بهداشتی هم استفاده کنیم. دوستان مهماننوازی کردند، برای ما که تازهوارد بودیم جا باز کردند. رفتیم داخل و به هر مکافاتی بود یک گوشه نشستیم.
بعد از اینکه محل اسکان همۀ ما در اتاقهای زندان مشخص شد، شروع کردیم به صحبت از وضیعت کشور و عملیاتها. چون نیروی تازهوارد بودیم بچههای قدیمی از ما میپرسیدند:
«از جبهه چه خبر؟»
آنها یک ماهی بود اسیر شده بودند و از اخبار جبههها بیاطلاع بودند. شروع کردند اطلاعات اولیه را پرسیدن و ما هم بهاندازۀ اطلاعاتی که داشتیم جواب دادیم.
در زندان الرشید تعداد چهار عدد دستشویی در انتهای راهرو وجود داشت، ولی فقط در طول روز باز بود و فقط روزی یکساعت آب داشت؛ یعنی همان صبح که در را باز میکردند تا یکساعتی آب میآمد و دیگر از آب خبری نبود و مجبور بودیم تا غروب بدون آب و طهارت استفاده کنیم. ولی شب که درِ دستشویی و اتاقها بسته میشد مکافات شروع میشد، چون داخل اتاقها هیچ وسیلهای وجود نداشت و تا صبح درِ اتاقها باز نمیشد، و اگر کسی نیاز به دستشویی داشت تنها وسیله آفتابههای داخل دستشویی بود که غروب داخل اتاق میآوردیم تا اگر در طول شب نیاز به دستشویی داشته باشیم از همین آفتابهها استفاده کنیم. حتی بعضی از شبها مجبور شدیم از ظرف غذا برای دستشویی استفاده کنیم.
تنها ظرف غذا در هر اتاق دو ماهیتابۀ کوچک بود و هیچگونه وسیلۀ دیگری، ازجمله قاشق و بشقاب، نداشتیم. در حالت عادی اگر این دو ماهیتابه پر از غذا میشد برای ده نفر هم کافی نبود، ولی بیش از چهل تا پنجاه نفر از این غذا استفاده میکردند. چهل الی پنجاه آدم و دو ماهیتابۀ کوچک! غذای ظهر معمولاً برنج و خورش، آن هم مقداری آب کلم، آب گوجه، بادمجان، یا لوبیا بود.
برای تقسیم عادلانۀ این مقدار غذای کم، یکی از بچهها، که دستش تمیزتر بود، کار تقسیم را با وسواس خاصی انجام میداد، که به همه به یک اندازه غذا برسد. به این ترتیب که برنجها را با دست صاف میکرد و یک چهارم از غذای داخل ظرف سهمیۀ ده نفر میشد. سهمیۀ هر نفر را مشتمشت جدا میکرد. دو عدد نان هم میدادند، از این نانهای ساندویچی کوچک. در یک شبانهروز بچهها باید نصف نان را میبریدند و برنج را داخل آن میریختند و میخوردند. به همین ترتیب تا به نفر آخر میرسید. فقط دو ظرف برای همهچیز! صبحانه فقط چای بود، که داخل همین دو ماهیتابه میریختند، حالا چای را بدون لیوان یا استکان چطور بخوریم؟ چای را قلپی میخوردیم. هر نفر یک قُلپ میخورد و میداد نفر بغلدستی تا او هم یک قلپ بخورد. تا نفر آخر به همین ترتیب ادامه داشت. بعضی وقتها به تعدادی چایی نمیرسید، بعضی وقتها هم اضافه میآمد. حالا اگر اضافه میآمد قُلپ اضافی داشتیم. نوبتی بود؛ اگر این ردیف قلپ اضافه میخوردند، روز بعد بقیه قلپ اضافه میخوردند. این میشد چایی خوردنمان!
بیشتر شبها چیزی به اسم آبگوشت میدادند، که فقط آب و مقداری گوشت بود. برای تقسیم هم ابتدا گوشت را، که معمولاً به هرنفر بهاندازۀ یک حبه قند میرسید، تقسیم میکردیم و آب را مثل صبحانه قلپی میخوردیم. هفتهای یکیدو شب هم لوبیا میدادند.
بسته به سهمیهای که آورده بودند بین یک تا یکونیم یا دو نان میدادند (تقریباً اندازۀ یک نان ساندویچی کوچک، به اسم صمون). گاهی هم کمتر میرسید. صبح که نان را همراه با صبحانه میدادند بعضی از دوستان بهعلت گرسنگی همان لحظه هر دو نان را میخوردند، بعضیها هم نان را تا شب نگه میداشتند، که شب گرسنگی کمتری بکشند. دوستانی که صبح تمام نان را خورده بودند تا شب باید گرسنگی میکشیدند. با این دو نان سیر نمیشدیم، ولی بالأخره یک چیزی خورده بودیم. بیشتر دوستان برای اینکه بتوانند ظهر و شب هم مقداری نان برای خوردن داشته باشند تقسیمبندی میکردند. یکی را صبح میخوردند و نصفۀ دیگر را ظهر و نصفش را هم شب با آن تکه گوشت یا آبگوشت میخوردند، که گوشهای از شکمشان را پر کند.
در طول روز درهای اتاقها باز بود. فقط یکبار برای آمارگیری میرفتیم توی حیاط و آمارگیری میکردند. باز برمیگشتیم داخل اتاقها تا غروب. شب آمار میگرفتند، بعد میفرستادند داخل اتاقها. هرچه آدم داخل راهرو بود به زور داخل اتاقها میفرستادند و درِ اتاقها و دستشویی را هم قفل میکردند.
شب که میشد درِ اتاقها و حتی دستشویی را میبستند. تنها لطفی که میکردند، آنهایی که زخمهایشان یکخورده شدت بیشتری داشت میگذاشتند در راهرو بخوابند و موجب میشد از تعداد نفرات اتاق کم شود. مثلاً از اتاق اول، من و چهار نفر، که شدت جراحتمان زیاد بود، اجازه دادند در راهرو بخوابیم. تنها مزیتش این بود که میتوانستیم پاهایمان را دراز کنیم.
حالا روز به هر مصیبتی بود میگذشت، اما امان از شبهای زندان الرشید! چون داخل یک اتاق 3×4 حدود 45 نفر اسیر بودند. حتی جا برای نشستن نبود؛ حالا چطور میخوابیدیم قصۀ پر غصهای دارد. وقت خواب نصفی از دوستان دورتادور اتاق، بهصورت زجرآوری، تا نیمههای شب باید مینشستند و نصف دیگر پاها بهصورت جمعشده در کنار افراد نشسته قرار میگرفت و سرها هم روی شانۀ طرف مقابل؛ یعنی شانۀ من میشد بالش بعدی تا نصفهشب، دوباره جاها عوض میشد و افرادی که نشسته بودند، تا صبح به همین وضعیت میخوابیدند. خواب که چه عرض کنم! فقط چشمها بسته بود، چون هیچگونه حرکت یا چرخشی نمیتوانستند انجام بدهند. در طول روز وضع بهتر بود، چون در راهرو باز بود و تعدادی داخل راهرو میرفتند تا از شدت فشار کمتر شود و مقداری قدم میزدند و برمیگشتند و با افراد داخل اتاق جابهجا میشدند یا چند نفری داخل دستشویی میرفتند و میایستادند، مقداری استراحت میکردند. اما شب که میشد دیگر نه راهرویی بود و نه آن سرویس وحشتناک! چون در اتاق را قفل میکردند، فقط یک اتاق کوچک میماند، با 40- 45 نفر آدم در اتاقی 3×4! چگونه بنشینی، چگونه بخوابی! چارهای نداشتیم، باید به هر مکافاتی بود مینشستیم. بالأخره پاها جمع، دورتادور دیوار به هر مکافاتی بود، مانند قوطی کنسروماهی بهصورت فشرده، در کنار هم قرار میگرفتیم.
در زندان الرشید بغداد، صرفنظر از غذا و مداوا نکردن زخمها و جای ناچیز، بیشترین چیزی که ما را اذیت میکرد بحث دستشویی بود. در طول روز که درِ اتاقها و دستشویی باز بود مشکل کمتری داشتیم. فقط مشکل کمبود آب بود، که فقط یکیدو ساعت اول صبح آب داشتیم. بقیۀ روز از آب خبری نبود و هیچگونه طهارتی انجام نمیشد، و بیشتر اوقات با همان دستهای غیربهداشتی غذا میخودیم.
چند روزی که در زندان سازمان امنیت (استخبارات) بودیم، یک گوشۀ اتاق خالی بود، سیمان بود، میرفتی آن گوشه، بههرحال راحت میشدی! اما اینجا، نه جایی بود که بشود کاری انجام بدهی، نه اجازه میدادند در شب از اتاق بروی بیرون. حالا اینجا چهکار میکردیم؛ آفتابههای داخل دستشویی را شب میآوردیم داخل اتاق، بعضی اتاقها هم یک پارچ پلاستیکی کوچکی داشتند که در هنگام شب اگر آبی پیدا میشد آب میکردیم و میبردیم داخل اتاق برای کسانیکه تشنه میشدند بتوانند از آن استفاده کنند. یکی دیگر از کاراییهای آفتابه و پارچ این بود که بعد از خالیشدن، از نصفهشب به بعد بهعنوان اضطراری برای دستشویی استفاده میشد. زمانیکه آفتابه پر میشد از بچههای زخمی که داخل راهرو بودند میخواستند که این پارچ یا آفتابه را ببرد و در محوطۀ دستشویی خالی کند! چون درهای اتاق نردهای بود میشد پارچ و آفتابه را رد کنی و خوشبختانه درِ سرویس بهداشتی هم نردهای بود. صبح این پارچ شسته و دوباره برای آبخوردن استفاده میشد. آفتابهها هم شسته و در طول روز در دستشویی استفاده میشد. اما مشکل اصلی اینجا بود، داخل اتاق 3×4 و حداقل چهل نفر، اگر کسی مجبور میشد چهکار باید میکرد، هیچ چارهای نداشت جز اینکه در میان جمع و همانطور که نشسته بود این کار را میکرد. سختتر از آن زمانی بود که یکی از بچهها با وضعیت بد بهداشتی اسهال میشد و مکافاتی میشد، هم برای خود فرد و هم افرادی که کنارش بودند، که هم بوی بد را تحمل کنند و هم اوضاع بد محیط را، حالا بگو من کجا خوابیده بودم؟ بله، جای من دقیقاً کنار در نردههای دستشویی بود.
یک خاطره بگویم از تخلیۀ پارچ ادرار: یکی از بچهها رفت این پارچ پر از دستشویی را بگیرد و بیاورد، خالی کند، اما از بدشانسی این پارچ از لای میلههای درِ آهنی داخل محوطۀ دستشویی نمیرفت. با فشار زیاد پارچ را میخواست از داخل نرده رد کند، از بدبختی همهاش ریخت روی سر من، که کنار نرده خوابیده بودم! یکوقت به خودم آمدم که زخمهای سروصورتم با این ادرار شستوشویی کامل داده شده بود. با این ترشح کلی نجس شدم، ولی چارهای نداشتم.
شب تا صبح هم کار بعضی از بچههای مجروح، که توی راهرو بودند، همین بود که ظرف دستشویی را از لای نردهها بگیرند و ببرند داخل محوطۀ سرویس بهداشتی خالی کنند. مجروحانی که در راهرو خوابیده بودند هم خواب درستی نداشتند، فقط چون پایشان را میتوانستند موقع خواب دراز کنند کمی راحتتر بودند. از نظر فشار و کمبود جا، ما پنج نفر مجروح کنار هم عملاً کتابی میخوابیدیم. وضع بهتری از اسرای داخل اتاق نداشتیم، اما چون پاهایمان دراز بود از داخل اتاق راحتتر بود.
در زندان الرشید بحث درمان هم مثل دستشویی مشکل داشت. تنها درمانی که انجام شد در یک یا دو مرحله مقداری باند برای پانسمان آوردند و دوستانی که کمی بهیاری بلد بودند کسانی که زخمهایشان شدید بود به محوطه میبردند و فقط پانسمان میکردند. آن هم در حد عوضکردن پانسمان بود، نه بیشتر. چون وقتی زخمهایم عفونت کردند هیچگونه دارویی و نه حتی شستوشویی انجام نشد. کمبود باند و عفونت و چرکیشدن زخمها باعث شد که صبح که بیدار میشدم تمام باندها کثیف، پر چرک و عفونت بود و چارهای نداشتم جز اینکه باندهای کثیف قبلی را بشورم و دوباره استفاده کنم، ولی با دستهای پر از زخم و عفونت نمیتوانستم. دوستانی بودند که مخلصانه در کمک به مجروحان همیشه پیشقدم بودند. ازجمله کسانی که کمک زیادی به من کردند بسیجی باصفا آقای حسین محمدیمفرد بود. ایشان هر روز صبح باندهای کثیف مرا باز میکرد و در همان یکساعتی که داخل دستشویی آب میآمد سریع میرفت میشست و پهن میکرد و با باندهایی که خشک شده بود دوباره زخمها را پانسمان میکرد. این روال هر روز من در سلولهای زندان الرشید بغداد بود.
لطف خدا بود که زخمها و عفونتها بدون دارو، بعد از چند هفته، به تدریج خوب شدند و خوشبختانه مشکل خاصی ایجاد نکرد.
عدمرسیدگی به جراحات و عفونتهای مجروحان ازجمله شهید حیدر گلبازی سرانجام باعث شهادت ایشان شد. شهادتی که برای همیشه در تاریخ ثبت گردید. ایشان در تاریخ 4/۱۰/1365 (عملیات کربلای4) از ناحیۀ کمر و ستون فقرات آسیب جدی دیده بود. با تنی مجروح به اسارت نیروهای بعثی درمیآید و بعد از مدتی از بیمارستان به زندان الرشید منتقل میشود. عدمرسیدگی به مجروحان ازجمله این شهید عزیز، که سرتاسر بدنش را گچ گرفته بودند، باعث عفونیشدن شدید زخمها شده و از جراحاتش چرک و عفونت بیرون میزده است. یکی از دوستان امدادگر، که به اتفاق سایر دوستان کار امدادرسانی به مجروحان را انجام میدادند، بنا به خواستۀ خود شهید قسمتی از گچ را جهت درمان عفونتها باز میکند. بهمحض بازکردن گچ، انواع کرمهای ریز از زیر گچ بیرون میآید. دستها و سایر اعضای بدن این شهید عزیز، به جز سر، بهعلت آسیب به نخاع حرکتی نداشت. نگهبان بعثی وقتی برای بازرسی داخل اتاق میآمد بهعلت بوی آزاردهندۀ عفونت مجروحان، کلاهش را مقابل بینیاش میگرفت و هنگامی که به شهید گلبازی میرسید بهعلت عفونت شدید و بوی غیرقابلتحمل عفونتهایش لگدی حوالهاش میکرد و شهید گلبازی هم با نگاهی عمیق لبخندی تحویلش میداد. آری، درد و رنج ناشی از جراحات و اسارت یکطرف، و از طرفی احساس اینکه سایر همرزمان در بند از بوی متعفن جراحاتش آزار میبینند شهید گلبازی را بیشتر میآزرد، البته همرزمان در بندنش هرگز به روی خود نیاوردند و این دشمن بعثی بود که بهمحض نزدیکشدن به پیکر نیمهجانش عکسالعمل نشان میدادند. سحرگاه یکی روزهای آخر بهمن ۱۳۶۵ آخرین لحظات حیاتش فرارسید. دوستانی که از نزدیک شاهد شهادتش بودند دیدهاند که در آخرین لحظات، دستش که قبل از این هیچ حرکتی نداشته روی سینهاش قرار میگیرد و به ارباب بیکفنش اباعبداللهالحسین (ع) سلام میدهد و تمام. بعد از شهادت، بوی عطر مسحورکننده و ناشناختهای پیکرش را فرامیگیرد، رایحهای که هرگز به مشام بچهها نرسیده بود.
نیروهای بعثی زمانیکه برای بردن تن بیجانش وارد اتاق میشوند فکر میکنند یکی از اسرا عطر استفاده کرده است، لذا تلاش آنها در یافتن عطر بینتیجه میماند. سرانجام همه متوجه میشوند این رایحه بهشتی است. آری، اگر حسینی باشی سرور و سالار شهیدان خود به ملاقات تو خواهد آمد. نگهبان عراقی، که همیشه با مجروحان برخورد خشونتآمیز داشت، بعد از شهادت شهید گلبازی و بعد از اینکه متوجه میشود بوی عطر از بدن مطهر شهید است میگوید:
«والله هذا شهید.» (بهخدا این شهید است.)
پیکر پاک شهید گلبازی در سال 1381 به آغوش وطن بازگشت.
شبها که درها بسته میشد، امکان رفتوآمد به قسمت دستشویی نبود و بعضی از دوستان بهعلت محیط غیربهداشتی و سوءتغذیه به اسهال مبتلا میشدند و چارهای جز قضای حاجت در همان محیط نبود. یک اتاق 3×4 که بیش از چهل نفر و بهصورت فشرده کنار هم قرار گرفته بودند و لذا طرف را به گوشهای از اتاق هدایت و با حایلکردن پیراهنی بهعنوان پوشش، طرف مجبور بود داخل پارچ آبخوری یا آفتابه قضای حاجت کند. تصوّر کنید، در اتاق کوچکی با انبوه جمعیت، جدای از درد ناشی از بیماری اسهال، طرف بخواهد در همان مکان خود را راحت کند، و این از نظر روحی چقدر زجرآور بود. البته محیط بهعلت عفونت زخمهای مجروحان و عدماستحمام و البسۀ آلوده و بوی عرق با لباس غواصی که نزدیک به دوماه از تنشان بیرون نیامده بود و... غیرقابلتحمل و مشمئزکننده بود، اما ما به آن عادت کرده بودیم. تازه برای شستن همین ظرف، آب کافی در اختیار نبود و بدتر از آن اینکه مجبور بودیم از همان ظرف برای آبشرب هم استفاده کنیم. لذا بالاجبار به هنگام شستوشو در حد رفع نجاست اکتفا میشد.
باندهایی که برای بستن زخمها استفاده میکردیم چندبار مصرف بود. چون باند نمیدادند باند قبلی را هر روز میشستیم و دوباره استفاده میکردیم، که عملاً برای بهبود زخمها تأثیری نداشت. چون باند فقط با مقدار کمی آب شسته شده بود، بدون اینکه ضدعفونی شود، فقط چرک و خونش از بین میرفت. همینقدر میدانستی که این باند دیگر چرک و خون ندارد، وگرنه از نظر بهداشتی که تأثیری نداشت. وقتی باندها را میشستیم آنها را روی نردههای کثیف درِ اتاق پهن میکردیم، وقتی خشک میشد دوباره استفاده میکردیم، که باعث عفونت بیشتر میشد.
روزهایی که در الرشید بودیم، وقتی بهعنوان آمار ما را در محوطۀ جلوی زندان میبردند شکنجه و کتکزدن حتمی بود، و هر روز و گاهی یک روز در میان این پذیرایی گرم و مهماننوازی را داشتیم. [۲]
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ جزیری، عبدالرحمان؛ مازح، یاسر؛ غروی، محمد (1419). الفقه علیالمذاهب الاربعه و مذهب اهلالبیت علیهمالسلام. ج 1، بیروت: دارالثقلین،ج.1 ،ص.470.
- ↑ قادری، حسینعلی (1404). این فصل را با من بخوان، تهران: پیام آزادگان،
مراد شفیعی