شهسواری ،محمد: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
جز (جایگزینی متن - 'ي' به 'ی')
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
[[پرونده:شهسواری.png|بندانگشتی]]
[[پرونده:شهسواری.png|بندانگشتی]]
'''آزاده‌ای که در هنگام اسارت، با شجاعی كم‌نظیر فریاد «مرگ بر صدام ضد اسلام» سر داد.'''
'''آزاده‌ای که در هنگام [[اسارت و اسیران|اسارت]]، با شجاعی كم‌نظیر فریاد «مرگ بر صدام ضد اسلام» سر داد.'''


محمد شهسواری در سوم اسفندماه 1342 هجری شمسی در محله شیخ‌آباد کهنوج در 350 کیلومتری جنوب شهر کرمان متولد شد. چهل روز پس از تولد او، پدرش از دنیا رفت: «محمد از هفت سالگی نماز می‌خواند و از یکی دو سال بعد از آن، روزه می‌گرفت. وقتی بزرگ‌تر شد، معلومات دینی‌اش به‌قدری بود که اگر کسی او را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد سال‌ها در حوزه علمیه درس خوانده است.» <ref name=":0">فاطمی‌نیا، حسین (1391). رمادی کمپ غم، کرمان: نشر گرا.</ref>
محمد شهسواری در سوم اسفندماه 1342 هجری شمسی در محله شیخ‌آباد کهنوج در 350 کیلومتری جنوب شهر کرمان متولد شد. چهل روز پس از تولد او، پدرش از دنیا رفت: «محمد از هفت سالگی [[نماز]] می‌خواند و از یکی دو سال بعد از آن، روزه می‌گرفت. وقتی بزرگ‌تر شد، معلومات دینی‌اش به‌قدری بود که اگر کسی او را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد سال‌ها در حوزه علمیه درس خوانده است.» <ref name=":0">فاطمی‌نیا، حسین (1391). رمادی کمپ غم، کرمان: نشر گرا.</ref>


    شهسواری تحصیلات خود را تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه داد و پس از آن به‌علت فقر مالی خانواده، ترک تحصیل کرد و به کارگری پرداخت. با اوج‌گیری مبارزات مردمی در دوران انقلاب اسلامی، به صف انقلابیون کهنوج پیوست و تا پیروزی انقلاب به فعالیت‌های خود ادامه داد: «ایام تظاهرات و مبارزات مردمی بود. صدای تکبیر مردی، جوانان کهنوجی را به خروش آورد و به‌دنبال آن افراد زیادی به حرکت درآمدند. حالا محمد تنها نبود، سیل جمعیت هم‌صدای او شده بود.»<ref name=":0" />  
    شهسواری تحصیلات خود را تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه داد و پس از آن به‌علت فقر مالی خانواده، ترک تحصیل کرد و به کارگری پرداخت. با اوج‌گیری مبارزات مردمی در دوران انقلاب اسلامی، به صف انقلابیون کهنوج پیوست و تا پیروزی انقلاب به فعالیت‌های خود ادامه داد: «ایام تظاهرات و مبارزات مردمی بود. صدای تکبیر مردی، جوانان کهنوجی را به خروش آورد و به‌دنبال آن افراد زیادی به حرکت درآمدند. حالا محمد تنها نبود، سیل جمعیت هم‌صدای او شده بود.»<ref name=":0" />  


وی در 1360 ازدواج کرد و پس از آن در پمپ‌بنزین کهنوج مشغول به‌کار شد؛ سپس به استخدام اداره آموزش‌وپرورش کهنوج درآمد. در 1361 برای اولین‌بار ازطریق لشکر 41 ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی، در عملیات ‌بیت‌المقدس شرکت کرد. شهادت میثم افغانی، که با محمد نسبت فامیلی داشت، موجب افزایش انگیزه او برای حضور در جبهه شد. در 1363 برای چهارمین‌بار به جبهه رفت و در اسفند 1363 در جریان عملیات بدر در شرق دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد: «نیروهای عراقی اطراف ما جمع شدند. دست‌هایمان را بستند. در بازدید، کارت لبیک یا خمینی و عکس امام را از جیبم بیرون آوردند. سؤال کردند: انت حرس الخمینی؟ ترجمه فارسی آن را نمی‌دانستم. سرم را تکان دادم. یکی از درجه‌داران عراقی جلو آمد و به نشانه اینکه سر از بدنت جدا می‌کنم، انگشتش را بر گلویم کشید. فهمیدم او سؤال کرده بود تو پاسدار خمینی هستی؟ من هم جواب مثبت داده بودم. آن‌چنان دلم قوی و محکم بود که هیچ‌گونه ترسی نداشتم. ما را با یک خودرو به‌طرف خاک عراق بردند. مسیر جاده آسفالته را به‌طرف جاده خاکی تغییر دادند و کنار خاک‌ریزی توقف کردند. جنازه بیست الی سی نفر از شهدا را در یک صف منظم ردیف کرده بودند. اسرا را نیز بین شهدا می‌خواباندند و دستور می‌دادند چشم‌هایشان را روی هم بگذارند، زیرا روی دژ، عده‌ای خبرنگار مشغول فیلم‌برداری بودند.»
وی در 1360 ازدواج کرد و پس از آن در پمپ‌بنزین کهنوج مشغول به‌کار شد؛ سپس به استخدام اداره آموزش‌وپرورش کهنوج درآمد. در 1361 برای اولین‌بار ازطریق لشکر 41 ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی، در [https://wikidefa.ir/?page=result عملیات ‌بیت‌المقدس] شرکت کرد. شهادت میثم افغانی، که با محمد نسبت فامیلی داشت، موجب افزایش انگیزه او برای حضور در جبهه شد. در 1363 برای چهارمین‌بار به جبهه رفت و در اسفند 1363 در جریان عملیات بدر در شرق دجله به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای بعثی درآمد: «نیروهای عراقی اطراف ما جمع شدند. دست‌هایمان را بستند.


    در همان‌جا بود که شهسواری تصمیم گرفت در مقابل دوربین‌های خبرنگاران جهان علیه صدام حسین شعار بدهد: «در آن هنگامه میدان، بساط بعثیان را در جهان زیروزبر کردم. فکر برگشت به وطن را از سرم بیرون کرده بودم. در آن لحظه، هیچ وحشتی از دشمن نداشتم. خبرنگاران خودشان را به صحنه رساندند. نزدیک که آمدند، متوجه شدم عراقی نیستند. سربازان عراقی مرا با ضربات پیاپی در میان جنازه‌های شهدا خواباندند. بار دیگر شهادتین را بر زبان جاری کردم. سپس با همه نیرو فریاد زدم: مرگ بر صدام ضد اسلام... احساس می‌کردم راهپیمایی انقلاب است و در یکی از خیابان‌های کهنوج در جمع راهپیمایان، شعار می‌دهم.»«وقتی حضرت امام خمینی (ره) متوجه حرکت محمد شدند و آن صحنه را از تلویزیون دیدند فرمودند: می‌خواهم خانواده محمد را ببینم. دو ماه از اسارت محمد بیشتر نگذشته بود، هنوز به سختی‌ها عادت نکرده بودیم، درست زمانی‌که به مرهم نیاز داشتیم، خدا قسمت کرد دست‌بوس امام رفتیم. آقا با آن عظمتش، شربت را از دست خادم گرفت و گفت: می‌خواهم با دست خودم از مادر محمد پذیرایی کنم. این مادران شیعه هستند که چنین دلاورانی را تربیت می‌کنند<ref name=":0" />
در بازدید، کارت لبیک یا خمینی و [[عکس]] امام را از جیبم بیرون آوردند. سؤال کردند: انت حرس الخمینی؟ ترجمه فارسی آن را نمی‌دانستم. سرم را تکان دادم. یکی از درجه‌داران عراقی جلو آمد و به نشانه اینکه سر از بدنت جدا می‌کنم، انگشتش را بر گلویم کشید. فهمیدم او سؤال کرده بود تو پاسدار خمینی هستی؟ من هم جواب مثبت داده بودم. آن‌چنان دلم قوی و محکم بود که هیچ‌گونه ترسی نداشتم. ما را با یک خودرو به‌طرف خاک عراق بردند. مسیر جاده آسفالته را به‌طرف جاده خاکی تغییر دادند و کنار خاک‌ریزی توقف کردند. جنازه بیست الی سی نفر از شهدا را در یک صف منظم ردیف کرده بودند. [[اسرا]] را نیز بین شهدا می‌خواباندند و دستور می‌دادند چشم‌هایشان را روی هم بگذارند، زیرا روی دژ، عده‌ای خبرنگار مشغول فیلم‌برداری بودند.»  


    فیلم و عکس مربوط به نحوه اسارت محمد شهسواری در اغلب رسانه‌های بین المللی منتشر شد. یک شهروند کانادایی، طی نامه‌ای به سفارت ایران در کانادا نوشت: «من مسلمانی هستم که در کانادا زندگی می‌کنم. در برنامه خبری تلویزیون، فیلمی را دیدم که در آن سربازان عراقی یک ایرانی را به‌زور می‌کشیدند. آنها او را می‌زدند و از او می‌خواستند به امام خمینی اهانت کند، اما این مرد به‌جای این کار، به رهبر عراق ناسزا گفت. من می‌دانم که او از شکنجه سختی که در انتظارش بود، اطلاع داشت. با دیدن این صحنه، قلبم مالامال تحسین این مرد و بسیاری همچون او گردید که با شجاعت، در جنگ اسلام علیه کفر در نبرد هستند.»<ref name=":1">حمایتی از آن‌سوی مرزها (1364، اول اردیبهشت) کیهان، ص 2.</ref>  
    در همان‌جا بود که شهسواری تصمیم گرفت در مقابل دوربین‌های خبرنگاران جهان علیه صدام حسین شعار بدهد: «در آن هنگامه میدان، بساط بعثیان را در جهان زیروزبر کردم. فکر برگشت به وطن را از سرم بیرون کرده بودم. در آن لحظه، هیچ وحشتی از دشمن نداشتم. خبرنگاران خودشان را به صحنه رساندند. نزدیک که آمدند، متوجه شدم عراقی نیستند. سربازان عراقی مرا با ضربات پیاپی در میان جنازه‌های شهدا خواباندند. بار دیگر شهادتین را بر زبان جاری کردم. سپس با همه نیرو فریاد زدم: مرگ بر صدام ضد اسلام... احساس می‌کردم راهپیمایی انقلاب است و در یکی از خیابان‌های کهنوج در جمع راهپیمایان، شعار می‌دهم.»«وقتی حضرت امام خمینی (ره) متوجه حرکت محمد شدند و آن صحنه را از تلویزیون دیدند فرمودند: می‌خواهم [[خانواده]] محمد را ببینم. دو ماه از [[اسارت و اسیران|اسارت]] محمد بیشتر نگذشته بود، هنوز به سختی‌ها عادت نکرده بودیم، درست زمانی‌که به مرهم نیاز داشتیم، خدا قسمت کرد دست‌بوس امام رفتیم. آقا با آن عظمتش، شربت را از دست خادم گرفت و گفت: می‌خواهم با دست خودم از مادر محمد پذیرایی کنم. این مادران شیعه هستند که چنین دلاورانی را تربیت می‌کنند.» <ref name=":0" />


    شهسواری پس از انتقال به عراق، مورد بازجویی قرار گرفت: «مرا به دفتر اطلاعات عراق بردند. یکی از [[منافقین]]، که با حزب بعث همکاری می‌کرد، بسیار شکنجه‌ام کرد. سیم برق به پهلویم وصل کرد. آزارواذیت زیادی متحمل شدم. سؤال کرد: فرمانده کدام لشكری؟ گفتم: تدارکاتچی هستم؛ مسئول تغذیه. شکنجه ادامه داشت. ناله و فریاد از بند‌بند وجودم برمی‌خاست.» <ref name=":1" />
    فیلم و عکس مربوط به نحوه [[اسارت و اسیران|اسارت]] محمد شهسواری در اغلب رسانه‌های بین المللی منتشر شد. یک شهروند کانادایی، طی نامه‌ای به سفارت ایران در کانادا نوشت: «من مسلمانی هستم که در کانادا زندگی می‌کنم. در بر[[نامه]] خبری تلویزیون، فیلمی را دیدم که در آن سربازان عراقی یک ایرانی را به‌زور می‌کشیدند. آنها او را می‌زدند و از او می‌خواستند به امام خمینی اهانت کند، اما این مرد به‌جای این کار، به رهبر عراق ناسزا گفت. من می‌دانم که او از [[شکنجه در اسارت|شکنجه]] سختی که در انتظارش بود، اطلاع داشت. با دیدن این صحنه، قلبم مالامال تحسین این مرد و بسیاری همچون او گردید که با شجاعت، در جنگ اسلام علیه کفر در نبرد هستند.»<ref name=":1">حمایتی از آن‌سوی مرزها (1364، اول اردیبهشت) کیهان، ص 2.</ref>  


    سپس به زندان رمادی منتقل شد: «در مدت سه ماه که در رمادی 3 بودیم، فقط یک‌بار از [[صلیب سرخ]] جهانی به [[اردوگاه]] ما سر زدند. چند قوطی کبریت، پر از جانوران موذی را به آنها تحویل دادیم و با زبان بی‌زبانی گفتیم: اگر می‌خواهید بدانید بر ما چه می گذرد، همین‌ها بس است. سه ماه بود که بدن ما رنگ آب ندیده بود.»  
    شهسواری پس از انتقال به عراق، مورد [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] قرار گرفت: «مرا به [[استخبارات|دفتر اطلاعات]] عراق بردند. یکی از [[منافقین]]، که با حزب بعث همکاری می‌کرد، بسیار شکنجه‌ام کرد. سیم برق به پهلویم وصل کرد. آزارواذیت زیادی متحمل شدم. سؤال کرد: فرمانده کدام لشكری؟ گفتم: تدارکاتچی هستم؛ مسئول [[تغذیه]]. [[شکنجه در اسارت|شکنجه]] ادامه داشت. ناله و فریاد از بند‌بند وجودم برمی‌خاست<ref name=":1" />


    شهسواری به همراه دیگر اسرای [[اردوگاه]] در اعتراض به شرایط وخیم رمادی، اعتصاب غذا کرد: «چهار روز اعتصاب غذا فقط باعث شد مرا به [[اردوگاه عنبر (کمپ 8)]] انتقال دهند.» <ref name=":1" />
    سپس به [[اردوگاه رمادی 3|زندان رمادی]] منتقل شد: «در مدت سه ماه که در [[اردوگاه رمادی 3|رمادی 3]] بودیم، فقط یک‌بار از [[صلیب سرخ]] جهانی به [[اردوگاه]] ما سر زدند. چند قوطی کبریت، پر از جانوران موذی را به آنها تحویل دادیم و با زبان بی‌زبانی گفتیم: اگر می‌خواهید بدانید بر ما چه می گذرد، همین‌ها بس است. سه ماه بود که بدن ما رنگ [[آب]] ندیده بود.»  شهسواری به همراه دیگر اسرای [[اردوگاه]] در [[اعتراض]] به شرایط وخیم رمادی، [[اعتصاب در اسارت|اعتصاب]] غذا کرد: «چهار روز [[اعتصاب در اسارت|اعتصاب]] غذا فقط باعث شد مرا به [[اردوگاه عنبر(اردوگاه 8)|اردوگاه عنبر (کمپ 8)]] انتقال دهند.» <ref name=":1" />  


    محمد در شهریور 1369 آزاد شد و به ایران بازگشت: «آمده بودیم ایران اما جای امام خالی بود. تنها چیزی که تسلای دل خسته و پردرد اسرا بود، وجود رهبر معظم انقلاب بود. سی‌چهل نفر از اسرا با ایشان دیدار داشتیم. وقتی آقا وارد شدند، از مسئولان پرسیدند: شهسواری کجاست؟ می‌خواهم او را ببینم. رفتم خدمتشان. ده‌بیست دقیقه‌ای از چشمه زلال معرفت ولایت استفاده کردم.» شهسواری مدتی پس از بازگشت به کشور، برای دریافت مدال شجاعت، نزد رئیس‌جمهور وقت، علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی، رفت: «آقای هاشمی رفسنجانی به او گفت: می‌خواهید در تهران ساکن شوید یا کرمان؟ تا مشکل مسکن شما را حل کنم. محمد گفته بود: در کهنوج سقفی برای گذران عمر هست. فقط می‌خواهم سر کار بروم. او یک پست کاری را در آموزش‌وپرورش کهنوج انتخاب کرد و مشغول به‌کار شد.» <ref name=":1" />سرانجام «در بیستم آذر 1375، هنگامی‌که برای ایراد سخنرانی در مجلس نکوداشت شهدا از کهنوج عازم زابل بود، در یک حادثه رانندگی، به شهادت رسید.»<ref name=":1" />
    محمد در شهریور 1369 آزاد شد و به ایران بازگشت: «آمده بودیم ایران اما جای امام خالی بود. تنها چیزی که تسلای دل خسته و پردرد اسرا بود، وجود رهبر معظم انقلاب بود. سی‌چهل نفر از اسرا با ایشان دیدار داشتیم. وقتی آقا وارد شدند، از مسئولان پرسیدند: شهسواری کجاست؟ می‌خواهم او را ببینم. رفتم خدمتشان. ده‌بیست دقیقه‌ای از چشمه زلال معرفت ولایت استفاده کردم.» شهسواری مدتی پس از بازگشت به کشور، برای دریافت مدال شجاعت، نزد رئیس‌جمهور وقت، [https://fa.wikishia.net/view/%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1_%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C_%D8%B1%D9%81%D8%B3%D9%86%D8%AC%D8%A7%D9%86%DB%8C علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی]، رفت: «آقای هاشمی رفسنجانی به او گفت: می‌خواهید در تهران ساکن شوید یا کرمان؟ تا مشکل مسکن شما را حل کنم. محمد گفته بود: در کهنوج سقفی برای گذران عمر هست. فقط می‌خواهم سر کار بروم. او یک پست کاری را در آموزش‌وپرورش کهنوج انتخاب کرد و مشغول به‌کار شد.» <ref name=":1" />سرانجام «در بیستم آذر 1375، هنگامی‌که برای ایراد سخنرانی در مجلس نکوداشت شهدا از کهنوج عازم زابل بود، در یک حادثه رانندگی، به شهادت رسید.»<ref name=":1" />


    در بخشی از وصیت‌نامه شهید محمد شهسواری، که در زمان جنگ نوشته بود، آمده است: «خداوند توفیق دهد که ادامه‌دهنده راه شهیدان باشیم. امام امت را دعا کنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم.»
    در بخشی از وصیت‌نامه شهید محمد شهسواری، که در زمان جنگ نوشته بود، آمده است: «خداوند توفیق دهد که ادامه‌دهنده راه شهیدان باشیم. امام امت را دعا کنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم.»
خط ۲۴: خط ۲۴:
    '''''رهبر معظم انقلاب''''' درباره او فرمودند: «یکى مثل شهید محمد شهسوارى به یک چهره ‌ماندگار در کشور تبدیل می‌شود؛ نه به‌خاطر اینکه وابسته به یک قشر برتر است؛ نه. او یک رعیت‌‌زادهو یک جوان برخاسته‌ از قشرهاى پایین اجتماع است، اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ایران عزیز مى‌کند. آن روزى که ما پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه آنها فریاد می‌زند: مرگ بر صدام ضد اسلام، نه اسمى از او شنیده بودیم و نه خصوصیتى از او می‌دانستیم، اما همه وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد. بعد هم بحمداللّه به میان مردم و کشور ما برگشت. امروز هم به‌عنوان یک شهید نامدار و نام‌‌آور در میان ملت ما مشهور است.»<ref>«بیانات (مقام معظم رهبری) در دیدار با مردم جیرفت» (اردیبهشت 1384). بازیابی از KHAMENEI.IR</ref>  
    '''''رهبر معظم انقلاب''''' درباره او فرمودند: «یکى مثل شهید محمد شهسوارى به یک چهره ‌ماندگار در کشور تبدیل می‌شود؛ نه به‌خاطر اینکه وابسته به یک قشر برتر است؛ نه. او یک رعیت‌‌زادهو یک جوان برخاسته‌ از قشرهاى پایین اجتماع است، اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ایران عزیز مى‌کند. آن روزى که ما پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه آنها فریاد می‌زند: مرگ بر صدام ضد اسلام، نه اسمى از او شنیده بودیم و نه خصوصیتى از او می‌دانستیم، اما همه وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد. بعد هم بحمداللّه به میان مردم و کشور ما برگشت. امروز هم به‌عنوان یک شهید نامدار و نام‌‌آور در میان ملت ما مشهور است.»<ref>«بیانات (مقام معظم رهبری) در دیدار با مردم جیرفت» (اردیبهشت 1384). بازیابی از KHAMENEI.IR</ref>  


    '''''سردار قاسم سلیمانی''''' هم در وصف شهسواری گفت: «ما افتخار می‌کنیم که شهید محمد شهسواری مال ما بود و با دست‌های بسته، با صلابت و در محاصره دشمن فریاد زد: مرگ بر صدام ضد اسلام.»<ref>«اسیر دست‌بسته ایرانی و حمله لفظی به صدام»، (مرداد 1394) بازیابی از <nowiki>http://www.isna.ir/news/94052614312</nowiki></ref>
    '''''[https://fa.wikishia.net/view/%D9%82%D8%A7%D8%B3%D9%85_%D8%B3%D9%84%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C سردار قاسم سلیمانی]''''' هم در وصف شهسواری گفت: «ما افتخار می‌کنیم که شهید محمد شهسواری مال ما بود و با دست‌های بسته، با صلابت و در محاصره دشمن فریاد زد: مرگ بر صدام ضد اسلام.»<ref>«اسیر دست‌بسته ایرانی و حمله لفظی به صدام»، (مرداد 1394) بازیابی از <nowiki>http://www.isna.ir/news/94052614312</nowiki></ref>


=== '''کتاب‌شناسی''' ===
== نیز نگاه کنید به ==
 
* [[اسارت و اسیران]]
 
* [[بازجویی در اسارت]]
 
* [[شکنجه در اسارت]]
 
* [[اردوگاه عنبر(اردوگاه 8)|اردوگاه عنبر (کمپ 8)]]
* [[اردوگاه رمادی 3]]
 
== '''کتاب‌شناسی''' ==
<references />'''حسین عبدی'''
<references />'''حسین عبدی'''

نسخهٔ ‏۳۱ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۷:۵۹

شهسواری.png

آزاده‌ای که در هنگام اسارت، با شجاعی كم‌نظیر فریاد «مرگ بر صدام ضد اسلام» سر داد.

محمد شهسواری در سوم اسفندماه 1342 هجری شمسی در محله شیخ‌آباد کهنوج در 350 کیلومتری جنوب شهر کرمان متولد شد. چهل روز پس از تولد او، پدرش از دنیا رفت: «محمد از هفت سالگی نماز می‌خواند و از یکی دو سال بعد از آن، روزه می‌گرفت. وقتی بزرگ‌تر شد، معلومات دینی‌اش به‌قدری بود که اگر کسی او را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد سال‌ها در حوزه علمیه درس خوانده است.» [۱]

    شهسواری تحصیلات خود را تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه داد و پس از آن به‌علت فقر مالی خانواده، ترک تحصیل کرد و به کارگری پرداخت. با اوج‌گیری مبارزات مردمی در دوران انقلاب اسلامی، به صف انقلابیون کهنوج پیوست و تا پیروزی انقلاب به فعالیت‌های خود ادامه داد: «ایام تظاهرات و مبارزات مردمی بود. صدای تکبیر مردی، جوانان کهنوجی را به خروش آورد و به‌دنبال آن افراد زیادی به حرکت درآمدند. حالا محمد تنها نبود، سیل جمعیت هم‌صدای او شده بود.»[۱]

وی در 1360 ازدواج کرد و پس از آن در پمپ‌بنزین کهنوج مشغول به‌کار شد؛ سپس به استخدام اداره آموزش‌وپرورش کهنوج درآمد. در 1361 برای اولین‌بار ازطریق لشکر 41 ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی، در عملیات ‌بیت‌المقدس شرکت کرد. شهادت میثم افغانی، که با محمد نسبت فامیلی داشت، موجب افزایش انگیزه او برای حضور در جبهه شد. در 1363 برای چهارمین‌بار به جبهه رفت و در اسفند 1363 در جریان عملیات بدر در شرق دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد: «نیروهای عراقی اطراف ما جمع شدند. دست‌هایمان را بستند.

در بازدید، کارت لبیک یا خمینی و عکس امام را از جیبم بیرون آوردند. سؤال کردند: انت حرس الخمینی؟ ترجمه فارسی آن را نمی‌دانستم. سرم را تکان دادم. یکی از درجه‌داران عراقی جلو آمد و به نشانه اینکه سر از بدنت جدا می‌کنم، انگشتش را بر گلویم کشید. فهمیدم او سؤال کرده بود تو پاسدار خمینی هستی؟ من هم جواب مثبت داده بودم. آن‌چنان دلم قوی و محکم بود که هیچ‌گونه ترسی نداشتم. ما را با یک خودرو به‌طرف خاک عراق بردند. مسیر جاده آسفالته را به‌طرف جاده خاکی تغییر دادند و کنار خاک‌ریزی توقف کردند. جنازه بیست الی سی نفر از شهدا را در یک صف منظم ردیف کرده بودند. اسرا را نیز بین شهدا می‌خواباندند و دستور می‌دادند چشم‌هایشان را روی هم بگذارند، زیرا روی دژ، عده‌ای خبرنگار مشغول فیلم‌برداری بودند.»

    در همان‌جا بود که شهسواری تصمیم گرفت در مقابل دوربین‌های خبرنگاران جهان علیه صدام حسین شعار بدهد: «در آن هنگامه میدان، بساط بعثیان را در جهان زیروزبر کردم. فکر برگشت به وطن را از سرم بیرون کرده بودم. در آن لحظه، هیچ وحشتی از دشمن نداشتم. خبرنگاران خودشان را به صحنه رساندند. نزدیک که آمدند، متوجه شدم عراقی نیستند. سربازان عراقی مرا با ضربات پیاپی در میان جنازه‌های شهدا خواباندند. بار دیگر شهادتین را بر زبان جاری کردم. سپس با همه نیرو فریاد زدم: مرگ بر صدام ضد اسلام... احساس می‌کردم راهپیمایی انقلاب است و در یکی از خیابان‌های کهنوج در جمع راهپیمایان، شعار می‌دهم.»«وقتی حضرت امام خمینی (ره) متوجه حرکت محمد شدند و آن صحنه را از تلویزیون دیدند فرمودند: می‌خواهم خانواده محمد را ببینم. دو ماه از اسارت محمد بیشتر نگذشته بود، هنوز به سختی‌ها عادت نکرده بودیم، درست زمانی‌که به مرهم نیاز داشتیم، خدا قسمت کرد دست‌بوس امام رفتیم. آقا با آن عظمتش، شربت را از دست خادم گرفت و گفت: می‌خواهم با دست خودم از مادر محمد پذیرایی کنم. این مادران شیعه هستند که چنین دلاورانی را تربیت می‌کنند.» [۱]

    فیلم و عکس مربوط به نحوه اسارت محمد شهسواری در اغلب رسانه‌های بین المللی منتشر شد. یک شهروند کانادایی، طی نامه‌ای به سفارت ایران در کانادا نوشت: «من مسلمانی هستم که در کانادا زندگی می‌کنم. در برنامه خبری تلویزیون، فیلمی را دیدم که در آن سربازان عراقی یک ایرانی را به‌زور می‌کشیدند. آنها او را می‌زدند و از او می‌خواستند به امام خمینی اهانت کند، اما این مرد به‌جای این کار، به رهبر عراق ناسزا گفت. من می‌دانم که او از شکنجه سختی که در انتظارش بود، اطلاع داشت. با دیدن این صحنه، قلبم مالامال تحسین این مرد و بسیاری همچون او گردید که با شجاعت، در جنگ اسلام علیه کفر در نبرد هستند.»[۲]

    شهسواری پس از انتقال به عراق، مورد بازجویی قرار گرفت: «مرا به دفتر اطلاعات عراق بردند. یکی از منافقین، که با حزب بعث همکاری می‌کرد، بسیار شکنجه‌ام کرد. سیم برق به پهلویم وصل کرد. آزارواذیت زیادی متحمل شدم. سؤال کرد: فرمانده کدام لشكری؟ گفتم: تدارکاتچی هستم؛ مسئول تغذیه. شکنجه ادامه داشت. ناله و فریاد از بند‌بند وجودم برمی‌خاست.» [۲]

    سپس به زندان رمادی منتقل شد: «در مدت سه ماه که در رمادی 3 بودیم، فقط یک‌بار از صلیب سرخ جهانی به اردوگاه ما سر زدند. چند قوطی کبریت، پر از جانوران موذی را به آنها تحویل دادیم و با زبان بی‌زبانی گفتیم: اگر می‌خواهید بدانید بر ما چه می گذرد، همین‌ها بس است. سه ماه بود که بدن ما رنگ آب ندیده بود.»  شهسواری به همراه دیگر اسرای اردوگاه در اعتراض به شرایط وخیم رمادی، اعتصاب غذا کرد: «چهار روز اعتصاب غذا فقط باعث شد مرا به اردوگاه عنبر (کمپ 8) انتقال دهند.» [۲]

    محمد در شهریور 1369 آزاد شد و به ایران بازگشت: «آمده بودیم ایران اما جای امام خالی بود. تنها چیزی که تسلای دل خسته و پردرد اسرا بود، وجود رهبر معظم انقلاب بود. سی‌چهل نفر از اسرا با ایشان دیدار داشتیم. وقتی آقا وارد شدند، از مسئولان پرسیدند: شهسواری کجاست؟ می‌خواهم او را ببینم. رفتم خدمتشان. ده‌بیست دقیقه‌ای از چشمه زلال معرفت ولایت استفاده کردم.» شهسواری مدتی پس از بازگشت به کشور، برای دریافت مدال شجاعت، نزد رئیس‌جمهور وقت، علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی، رفت: «آقای هاشمی رفسنجانی به او گفت: می‌خواهید در تهران ساکن شوید یا کرمان؟ تا مشکل مسکن شما را حل کنم. محمد گفته بود: در کهنوج سقفی برای گذران عمر هست. فقط می‌خواهم سر کار بروم. او یک پست کاری را در آموزش‌وپرورش کهنوج انتخاب کرد و مشغول به‌کار شد.» [۲]سرانجام «در بیستم آذر 1375، هنگامی‌که برای ایراد سخنرانی در مجلس نکوداشت شهدا از کهنوج عازم زابل بود، در یک حادثه رانندگی، به شهادت رسید.»[۲]

    در بخشی از وصیت‌نامه شهید محمد شهسواری، که در زمان جنگ نوشته بود، آمده است: «خداوند توفیق دهد که ادامه‌دهنده راه شهیدان باشیم. امام امت را دعا کنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم.»

    رهبر معظم انقلاب درباره او فرمودند: «یکى مثل شهید محمد شهسوارى به یک چهره ‌ماندگار در کشور تبدیل می‌شود؛ نه به‌خاطر اینکه وابسته به یک قشر برتر است؛ نه. او یک رعیت‌‌زادهو یک جوان برخاسته‌ از قشرهاى پایین اجتماع است، اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ایران عزیز مى‌کند. آن روزى که ما پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه آنها فریاد می‌زند: مرگ بر صدام ضد اسلام، نه اسمى از او شنیده بودیم و نه خصوصیتى از او می‌دانستیم، اما همه وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد. بعد هم بحمداللّه به میان مردم و کشور ما برگشت. امروز هم به‌عنوان یک شهید نامدار و نام‌‌آور در میان ملت ما مشهور است.»[۳]

    سردار قاسم سلیمانی هم در وصف شهسواری گفت: «ما افتخار می‌کنیم که شهید محمد شهسواری مال ما بود و با دست‌های بسته، با صلابت و در محاصره دشمن فریاد زد: مرگ بر صدام ضد اسلام.»[۴]

نیز نگاه کنید به

کتاب‌شناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ فاطمی‌نیا، حسین (1391). رمادی کمپ غم، کرمان: نشر گرا.
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ حمایتی از آن‌سوی مرزها (1364، اول اردیبهشت) کیهان، ص 2.
  3. «بیانات (مقام معظم رهبری) در دیدار با مردم جیرفت» (اردیبهشت 1384). بازیابی از KHAMENEI.IR
  4. «اسیر دست‌بسته ایرانی و حمله لفظی به صدام»، (مرداد 1394) بازیابی از http://www.isna.ir/news/94052614312

حسین عبدی